خاندان هوهن زولرن و فراماسونری آلمان

 


پیشینه تکاپوهای ماسونی در پادشاهی پروس کهن تر از سایر مناطق اروپای قاره است و به نخستین سالهای پس از تأسیس گراندلژ انگلستان (1717) می رسد. این امر، به دلیل پیوند نزدیک دو خاندان آلمانی هوهن زولرن و هانوور، که اخیراً به سلطنت پروس (1701) و بریتانیا (1714) دست یافته بودند، ارتباط تنگاتنگ درباریان و رجال سیاسی و مالی و اندیشمندان دو کشور و قدمت و عمق سنن و فرهنگ فرقه سالاری صلیبی در پروس کاملاً طبیعی است. «بی تردید، میراث و سنن فرقه ای شهسواران توتونی در گروش حکمرانان و اشراف آلمانی به فراماسونری و تکوین و رشد سریع این نهاد در سرزمین های آلمانی نشین سده هیجدهم نقش جدی داشت». یادآوری می کنیم که حکومت خاندان هوهن زولرن بر این منطقه و تأسیس دوک نشین پروس (1525) به تبع استاد اعظمی ایشان بر فرقه شهسواران توتونی رخ داد.

 

فردریک اول،(1) نخستین پادشاه پروس (1701-1713)، به عنوان نزدیک ترین دوست و متحد بریتانیا شناخته می شود. او در مه 1688 با نام «فردریک سوم» حاکم برگزیننده براندنبورگ و دوک پروس شد و در همین زمان، در تداوم سیاست های پدرش، فردریک ویلهلم (برگزیننده کبیر)(2)، پیوند با پسردائی اش، ویلیام اورانژ، را تعمیق بخشید. او یکی از ارکان طرحی بود که، با سرمایه گذاری الیگارشی یهودی آمستردام، مسیر تاریخ بریتانیا را دگرگون ساخت و زمانی که ویلیام اورانژ برای تصاحب تاج و تخت پدرزنش، جیمز دوم استوارت، راهی انگلستان بود، فردریک قشون خود را به هلند اعزام کرد تا از این کشور در قبال تهاجم احتمالی فرانسه حفاظت کند. او سپس در جبهه بریتانیا و امپراتوری هابسبورگ علیه فرانسه و عثمانی جنگید و سرانجام به پاس مشارکت نظامی در جنگ وراثت اسپانیا به سود خاندان هابسبورگ و بریتانیا، از سوی امپراتور لئوپولد اول، به دریافت عنوان موروثی «شاه پروس» نایل آمد.

در این دوران پیوند دو خاندان هوهن زولرن و هانوور عمیق تر شد و در صعود بعدی جرج لویی هانوور به سلطنت بریتانیا (1714) نقش مؤثری ایفا نمود. در سال 1701 فردریک با سوفیا شارلوت، خواهر جرج لویی، ازدواج کرد و کمی بعد (1705)، کارولین براندنبورگ- آنزباخ، دخترخوانده فردریک و سوفیا شارلوت، به همسری جرج اگوستوس، تنها پسر جرج لویی و وارث حکومت هانوور، درآمد. این جرج اگوستوس همان کسی است که در سال 1727 با نام «جرج دوم» پادشاه بریتانیا شد. در سال بعد (1706) فردریک ویلهلم، پسر و وارث فردریک، با سوفیا دوروتا،(3) تنها دختر جرج لویی هانوور، ازدواج کرد. فردریک ویلهلم از همسر اول و متوفی فردریک بود و پس از مرگ پدر با نام «فردریک ویلهلم اول» پادشاه پروس شد. چنانکه می بینیم، اولین و دومین ملکه پروس از خاندان هانوور (خواهر و دختر جرج لویی هانوور) بودند.

فردریک ویلهلم اول،(4) دومین پادشاه پروس (1713-1740)، بنیانگذار آن ساختار نظامی گرایی است که میراث آن در سده بیستم دو جنگ خونین جهانی را آفرید. او در کشوری که تنها 2/2 میلیون نفر جمعیت داشت ارتشی منظم، مجهز و پرشمار تأسیس کرد که مخارج سالیانه آن بیش از هشت میلیون تالر(5) بود. بدینسان، در دهه 1730 پروس به سومین قدرت نظامی اروپای قاره، پس از روسیه و فرانسه، بدل شد. نیمی از این قشون 83 هزار نفره اتباع پروس بودند که طبق فرمان سال 1733 به خدمت نظامی اجباری موظف می شدند و نیم دیگر مزدورانی که از سایر سرزمین های اروپایی به استخدام در می آمدند.(6) بدینسان، فردریک ویلهلم اول برای پسرش، فردریک دوم (کبیر)، دولتی متمرکز، ثروتمند و مقتدر به میراث گذارد. فردریک ویلهلم نیز، بجز یک ساله آخر سلطنتش که رابطه او با لندن و وین به سردی گرایید، دوست و متحد بریتانیا بود.

قدمت تکاپوهای ماسونی در آلمان به سالهای 1718-1720 می رسد که گویا فردی به نام دکتر یانیش(7) استاد اعظم ناحیه ای پروس بود. معهذا، به نوشته ماکی، هیچ مدرکی در این زمینه در نوشتار به جای مانده از گراندلژ انگلستان موجود نیست. در سال 1729 دوک نورفولک، استاد اعظم گراندلژ انگلستان، فردی به نام توئانوس، یا دوتوم،(8) را در سمت استاد اعظم ناحیه ای ساکسونی سفلی منصوب کرد. زندگینامه این فرد و نتیجه کار او نیز ناروشن است. اولین لژ منظم آلمانی در سال 1733، با مجوز ارل استراتمور، استاد اعظم گراندلژ انگلستان، در هامبورگ آغاز به کار کرد که در آن یازده تن عضویت داشتند. طبق اسناد به جای مانده از این لژ، در سال 1737 جلسات آن به ریاست فردی به نام کارل ساری(9) برگزار می شد که در این زمان از سوی گراندلژ انگلستان استاد اعظم ناحیه ای پروس و براندنبورگ بود. پیدایش نخستین نهاد جدی و متنفذ ماسونی آلمان در بندر هامبورگ، به عنوان یکی از مراکز کهن اقتصادی و سیاسی و فرهنگی زرسالاران مارانو- یهودی، قطعاً تصادفی نیست.(10) در همین سال، گراندلژ انگلستان فردی به نام مارشال(11) را در مقام استاد اعظم ناحیه ای ساکسونی علیا منصوب نمود. در سال 1740 از تکاپوی لژی به نام «ابسالوم» در هامبورگ خبر داریم که یا همان لژ اولیه هامبورگ است یا لژ جدیدی است که جایگزین آن شده. از حوالی سال 1736 هفت تن از ماسون های ساکن لایپزیگ نیز جلساتی برگزار می کردند. این محفل در سال 1741 رسماً به لژ ماسونی لایپزیگ بدل شد.(12)

فراماسونری، استبداد روشنگرانه و نظامی گری

به رغم سوابق فوق، این فردریک دوم (کبیر)،(13) پادشاه پروس (1740-1786)، بود که در گسترش وسیع نهاد فراماسونری، نه تنها در پروس و سایر سرزمین های آلمانی نشین بلکه در برخی کشورهای دیگر مانند روسیه و فرانسه نیز، نقش برجسته ای ایفا کرد. فردریک دو سال پیش از صعود به سلطنت به جرگه ماسون ها پیوست. مراسم عضویت ولیعهد 26 ساله پروس، با حضور برخی اعضای لژ ماسونی هامبورگ، از حوالی نیمه شب 14 اوت 1738 آغاز شد و تا سحرگاه 15 اوت ادامه یافت. این مراسم پنهان از چشم پدر فردریک، که گویا به فراماسونری نظر خوشی نداشت، در برونسویک، مقر حکومت خانواده مادری فردریک، برگزار شد.(14) فردریک خواهرزاده جرج دوم بود و بدینسان فردریک لویی، ولیعهد بریتانیا، پسر دایی وی به شمار می رفت. فردریک به این پسر دایی سرکش و متمرد تعلق عاطفی داشت تا بدانجا که زمانی، در 18 سالگی، کوشید از پروس بگریزد و در انگلستان اقامت گزیند. بی تردید، الگوی فردریک لویی، که پنج سال از فردریک بزرگتر بود، بر ولیعهد پروس تأثیر داشت. درباره فردریک لویی و کانون دسیسه گری که در پیرامون او گرد آمده بودند و جایگاه ایشان در تاریخ بریتانیا و فراماسونری سخن گفته ایم. یادآوری می کنیم که از سال 1737، یک سال پیش از عضویت فردریک در فراماسونری، دکتر دزاگولیه استاد لژ ماسونی کاخ فردریک لویی بود. بنابراین، کاملاً محتمل است که فردریک به تأثیر از اطرافیان دسیسه گر فردریک لویی و به ویژه دزاگولیه به فراماسونری جلب شده باشد. برگزاری مراسم عضویت فردریک در شهر برونسویک، پایگاه خاندان ولف (برونسویک/ هانوور)، مؤید این ادعاست. با توجه به نقش سیاسی بزرگی که بعدها فردریک در تحولات اروپا ایفا نمود، و تأثیر عمیق این تحولات در تکوین جغرافیای سیاسی جدید جهان، شناخت این رابطه از اهمیت فراوان برخوردار است زیرا روشن می کند آرمان های نیرومند جاه طلبانه ای که محرک ماجراجویی های نظامی فردریک بود توسط چه کسانی در ضمیر او کشت شد و اهداف و انگیزه های آنان از سرمایه گذاری بر روی این شاهزاده جوان و جویای نام(15) چه بود.

فردریک دوم سومین پسر سوفیا دوروتای هانوور (دختر جرج اول) و فردریک ویلهلم اول است. دو پسر ارشد در کودکی مردند و در نتیجه فردریک وارث تاج و تخت پروس شد. دوران کودکی و نوجوانی فردریک را «هولناک» توصیف می کنند و تأثیرات خلق و خوی بیمارگونه و نظامی گرای پدر را بر روان او بسیار عمیق می دانند. فردریک از نوجوانی، با حمایت مادر و خواهر، در ستیز با پدر سختگیر قرار گرفت. ابتدا قرار بود با دختر جرج دوم ازدواج کند و خواهرش، ویلهلمینا،(16) به همسری فردریک لویی، ولیعهد بریتانیا، درآید. فردریک و خواهرش به این وصلت تمایل و امید فراوان داشتند لیکن به دلیل کج خلقی پادشاه پروس مذاکرات به بن بست رسید. فردریک در تابستان 1730 کوشید به انگلستان بگریزد. این نقشه عقیم ماند و ولیعهد 18 ساله پروس دستگیر، از مقام ولایتعهدی خلع و در قلعه ای زندانی شد و حتی در آستانه اعدام قرار گرفت. او در سال 1733، پس از آشتی با پدر، با یکی از اعضای خاندان ولف (دختر دوک برونسویک- باورن) ازدواج کرد و سال بعد در نزد شاهزاده اوگن ساوئی، فرمانده نظامی نامدار هابسبورگ، به فراگیری استراتژی و فنون نظامی پرداخت و در قشون او علیه فرانسوی ها جنگید. اوگن ساوئی همان فرماندهی است که به شدت بر دلالان و پیمانکاران یهودی متکی بود و از این طریق ثروتی انبوه اندوخت. کاملاً محتمل است که در این زمان فردریک «سودمندی» یهودیان را از استادش آموخته باشد. بهرروی، فردریک تا پایان عمر شیفته شخصیت اوگن ساوئی بود تا بدانجا که وی را «بزرگترین قهرمانان نظامی قرن ما» خوانده است. (17)

از آن پس، فردریک به مدت هفت سال در کاخ شخصی اش در راینزبرگ(18) (شمال برلین) اقامت داشت. این دربار کوچک و باشکوهی بود که، برخلاف گذشته، در آن آزادانه به کار خود مشغول بود. در این دوران، وی به معاشرت گسترده با فرهیختگان اروپایی دست زد و تعدادی از نقاشان، موسیقی دانان و شاعران و نویسندگان را در پیرامون خود گرد آورد؛ به مطالعه فلسفه، تاریخ و ادبیات پرداخت و مکاتبه با برخی اندیشمندان نامدار اروپا، به ویژه ولتر، را آغاز کرد. در همین دوران بود که به صفوف فراماسونری جذب شد، اندیشه های جدیدی را در زمینه «حکومتگری خوب» از مشاوران و دوستانش فرا گرفت، برخی رساله های سیاسی در این زمینه نوشت و از جمله در رساله ضد ماکیاولی(19) دیدگاههای این اندیشمند نامدار سیاسی ایتالیا را به نقد کشید. این دوران را شادترین سال های زندگی فردریک تا آن زمان و تأثیر آن را بر زندگی پسین او تعیین کننده می دانند.

بدینسان، با مرگ فردریک ویلهلم اول (31 مه 1740) شاهزاده 28 ساله ای در رأس سلطنت پروس جای گرفت که از سوی برخی از رهبران جنبش روشنگری اروپا نمادی از فرهیختگی انگاشته می شد. این تلقی گروه فوق از حکمرانانی چون پطر اول و کاترین دوم روسیه نیز بود. این «حکمرانان روشنگر» که همگی در تاریخ نگاری جدید به دریافت عنوان «کبیر» مفتخر شدند، حکمرانانی به غایت مستبد، خونریز و جنگ طلب بودند که ماجراجویی های نظامی شان بخش عمده تاریخ سده هیجدهم را رقم می زد و بازاری پررونق برای دسیسه گران و پیمانکاران و دلالان نظامی- اطلاعاتی و فربه تر شدن ایشان می آفرید.

پنج ماه پس از صعود فردریک، در 20 اکتبر 1740 کارل ششم، امپراتور روم مقدس، درگذشت و دخترش ماری ترز(20)، در رأس حکومت هابسبورگ جای گرفت. ماری ترز نوه لئوپولد اول است؛ یعنی همان امپراتوری که دو خاندان هوهن زولرن و برونسویک (ولف/ هانوور) ارتقاء خویش را به پادشاهی پروس و «برگزینندگی» هانوور مدیون اویند.(21) ماری ترز، برخلاف فردریک، وارث دولتی آشفته، قشونی ضعیف و خزانه ای تهی بود. لذا، فردریک از فرصت بهره جست و در 16 دسامبر 1740 با قشونی چهل هزار نفره به سیلسیا حمله بود و هفت هفته بعد آن را به تصرف درآورد. منطقه استراتژیک سیلسیا از ثروتمندترین سرزمین های تابع امپراتوری هابسبورگ بود و بعدها درآمد آن، در کنار کمک های بریتانیا، سهم مهمی در تأمین مخارج سنگین نظامی فردریک در جنگ هفت ساله داشت.

فردریک با حمله به سیلسیا تعارضی بزرگ را آغاز کرد که به «جنگ وراثت اتریش»(22) شهرت دارد. در این جنگ فرانسه، پروس، باواریا، ساکسونی، ساردینی و اسپانیا در یک جبهه جای داشتند و اتریش، هلند، بریتانیا و هانوور و هسه(23) در جبهه دیگر. چنانکه گفتیم، در این دوران حامی اصلی مالی و نظامی ماری ترز، بریتانیا بود که نمی خواست با فروپاشی کامل امپراتوری هابسبورگ، فرانسه به قدرت برتر قاره اروپا بدل شود. در واقع، حمایت بریتانیا از ماری ترز تداوم اجتناب ناپذیر همان سیاستی است که در جنگ وراثت اسپانیا به سود کارل ششم، پدر ماری ترز، و علیه خاندان بوربن جریان داشت. آنچه این شطرنج سیاسی را پیچیده می کند، عملکرد فردریک دوم پروس، خواهرزاده جرج دوم، است که در این زمان ظاهراً در جبهه مقابل بریتانیا، در کنار بوربن ها، جای داشت. معهذا، با تفحص بیشتر درمی یابیم که تعلق پروس به جبهه خصم بریتانیا در جنگ فوق، منطبق با منافع خاندان هانوور و الیگارشی لندن و شرکای ایشان بود که، همپای ستیز با فرانسه، تضعیف وین و اقتدار پروس را، به عنوان عامل محدودکننده امپراتوری هابسبورگ، طالب بودند. بنابراین، سیاست بریتانیا در جنگ وراثت اتریش را باید سالوسانه و مبتنی بر استراتژی پنهانی دانست که آن را «مهار دوگانه» می نامیم: یعنی چنان سیاستی که رویه آشکار آن علیه بوربن ها بود و رویه پنهان آن علیه هر دو حکومت بوربن و هابسبورگ. بهرروی، در این سالها فردریک دو بخش دیگر از مستملکات امپراتوری هابسبورگ، موراویا و بوهم را نیز به عرصه تاخت و تاز خود بدل ساخت و به عنوان قدرتی ماجراجو و متجاوز شهرت یافت که داعیه های بلند و جاه طلبانه داشت. فرجام جنگ وراثت اتریش به سود فردریک بود و در پیمان صلح درسدن (دسامبر 1745)، وین انضمام سیلسیا به پروس را پذیرفت و فردریک، در مقابل، فرانتس استفن، شوهر ماری ترز، را به عنوان امپراتور روم مقدس به رسمیت شناخت.

فاصله پیمان درسدن تا آغاز جنگ هفت ساله یک دهه (1746-1756) است که دوران طلایی اقتدار و کامیابی و شهرت فردریک به شمار می رود. او پس از این پیمان به «کبیر» معروف شد و در سراسر اروپا به عنوان یک «قهرمان نظامی» نوظهور شهرت فراوان یافت. وی در پوتسدام (نزدیک برلین) کاخی مجلل بنا نمود و گروهی از متفکران و ادیبان و هنرمندان اروپا را در این دربار گرد آورد؛ از جمله ولتر که حدود سه سال (1750-1753) در نزد فردریک زیست. در این دوران بود که پایه های حکومت استبدادی و نظامی گرای فردریک استوار شد و وی فراماسونری را برای تمشیت امور فرهنگی، امنیتی و اطلاعاتی خویش به وسعت به کار گرفت. و در همین دوران بود که شیادی مرموز به نام کنت سن ژرمن در دربار لویی پانزدهم فرانسه ظاهر شد (1748) و عملیات بغرنج توطئه گرانه و اطلاعاتی خود را آغاز نمود.

در این سالها آرایش سیاسی قدرت های اروپایی شکل مشخص تر و بارزتری یافت و زمینه هایی فراهم شد که سرانجام جنگ هفت ساله را پدید آورد. علاوه بر ماری ترز، که همپای تحکیم حکومت خویش مترصد بازپس گیری سیلسیا بود، ملکه الیزابت روسیه نیز، که به شدت از فردریک نفرت داشت، به عنوان دشمن خطرناک پروس شناخته می شد. در این میان، بریتانیا باید هم دوستی با اتریش و روسیه را حفظ می کرد و مانع از اتحاد این دو با فرانسه می شد و هم از فردریک حمایت می نمود. این تناقض، سیاست خارجی بریتانیا را پیچیده می کرد و به «دیپلماسی پنهان» جایگاهی ویژه می بخشید. در سپتامبر 1755 بریتانیا، با برخورداری از حمایت رجال انگلوفیل روسیه، و در رأس آنان بستوژف- ریومین، پیمانی با این کشور منعقد نمود که طبق آن روسیه متعهد می شد در ازای دریافت کمک های مالی و تدارکاتی از بریتانیا قشون مفصلی را در منطقه بالتیک فراهم آورد تا در صورت تهاجم فرانسه به هانوور از این سرزمین حفاظت کند. کمی بعد، در ژانویه 1756، بریتانیا پیمانی با فردریک منعقد کرد که طبق آن پروس در جنگ مستعمراتی و دریایی انگلیس و فرانسه بی طرف می ماند. این «بی طرفی» به معنای خیانت فردریک به فرانسه ای بود که در جنگ وراثت اتریش متحد و حامی پروس به شمار می رفت و طبعاً لویی پانزدهم را به خشم آورد. واکنش پاریس، انعقاد پیمان تدافعی ورسای در مه 1756 با اتریش بود که در سال بعد روسیه نیز به آن پیوست. این پیمان چرخشی اساسی در آرایش قدرت های بزرگ اروپایی پدید آورد و اترش را در کنار دشمن قدیمی اش، فرانسه، جای داد. این اتحاد، که دو خاندان بوربن و هابسبورگ را از دشمنان سنتی به متحد بدل نمود، در تاریخنگاری غرب به «انقلاب دیپلماتیک»(24) شهرت دارد و به عنوان پیش درآمد جنگ هفت ساله شناخته می شود. نقش اصلی را در دوستی دو خاندان بوربن و هابسبورگ، کنت کونیتس،(25) مشاور اعظم و وزیر خارجه جدید ماری ترز، به دست داشت و به ابتکار و تلاش او بود که در سال 1770 از طریق ازدواج یازدهمین دختر ماری ترز (ماری آنتوانت) با وارث تاج و تخت فرانسه (لویی شانزدهم بعدی) این پیوند استوارتر شد. این کنت کونیتس همان کسی است که بعدها مترنیخ با نوه اش ازدواج کرد.

پیمان فوق، جبهه ای از مقتدرترین قدرت های اروپایی (فرانسه و اسپانیای بوربن، اتریش و روسیه) و متحدین ایشان (سوئد، ساکسونی و تعداد دیگری از حکومت های محلی تابع امپراتوری روم مقدس) را در برابر پروس قرار داد. در اوت 1756 فردریک در رأس یک قشون 70 هزار نفره به ساکسونی حمله برد و درسدن، پایتخت ساکسونی، را اشغال کرد. بدینسان، جنگ هفت ساله اروپا (1756-1763) آغاز شد. تاریخنگاری رسمی انگلوساکسون می کوشد حمله فردریک به ساکسونی را اقدامی پیشگیرانه در برابر تهاجم قریب الوقع اتریش به سیلسیا جلوه گر سازد، ولی بهرروی در این امر کمترین تردیدی نیست که فردریک آغازگر این جنگ مهیب، با همه پیامدهای عظیم سیاسی و اقتصادی آن در تاریخ اروپا و جهان معاصر، بود. فردریک در این جنگ از طریق کمک های مالی و تدارکاتی بریتانیا و اقمار آلمانی آن (هانوور، برونسویک و هسه کاسل) تغذیه می شد و در واقع باید او را بازوی نظامی الیگارشی ماوراء بحار لندن و خاندان هانوور و شرکای ایشان علیه حکومت های بوربن و هابسبورگ دانست. در بررسی جنگ بریتانیا و فرانسه در آمریکای شمالی (موسوم "جنگ [با] فرانسه و سرخپوستان") درباره ابعاد مستعمراتی جنگ هفت ساله و نقش الیگارشی آمریکای شمالی در آن سخن گفته ایم. توجه به حوادث آن دوران روشن می کند که ماجراجویی های نظامی فردریک در اروپای قاره و درگیر کردن حکومت های بوربن فرانسه و اسپانیا در جنگ هفت ساله اروپا به استعمار بریتانیا این امکان را داد تا بخش مهمی از مستملکات ماوراء بحار فرانسه و اسپانیا را در آمریکای شمالی و هند به چنگ آورد. بدینسان، باید نقش فردریک را در تأسیس امپراتوری جهانی بریتانیا بسیار مهم و اساسی ارزیابی کرد. از درون همین موج بود که ویلیام پیت بزرگ (ارل چاتام) در بریتانیا به قدرت رسید و منادی فصلی جدید از تاریخ دنیای غرب شد. در جایی دیگر درباره ی حوادث فوق چنین گفته ایم:

شبکه مقتدر و ثروتمندی که ویلیام پیت سخنگوی پرآوازه ایشان در پارلمان بریتانیا به شمار می رفت، خواستار جنگ با خاندان سلطنتی بوربن و چنگ اندازی بر مستملکات پهناور ماوراء بحار ایشان بود؛ که اینک نه تنها سلطنت فرانسه را به دست داشتند بلکه، از آغاز سده هیجدهم و صعود فیلیپ پنجم، بر امپراتوری جهانی اسپانیا نیز حکومت می کردند. سرانجام، جنگ هفت ساله اروپا (1756-1763) در گرفت ولی پیت می گفت که باید با بوربن ها در مستعمرات جنگید نه در سرزمین های اروپایی. اشتعال نائره جنگ به معنی درخشش ستاره اقبال پیت بود و او از همان آغاز به عنوان ناجی بریتانیا مطرح شد. این موج از درون توده عوام لندن برخاست که نبض شان به دست «بازار لندن» بود. سرانجام، در ژوئن 1757 پیت رهبری جنگ را به دست گرفت. در این زمان وزیر اعظم بریتانیا دوک دونشایر بود، ولی همگان می دانستند که ویلیام پیت، وزیر جنگ، گرداننده واقعی و موتور این دولت است. پیت به سرعت به بازسازی نیروی دریایی و ارتش بریتانیا دست زد و با بکارگیری قشونی انبوه از بردگان نظامی آلمانی، که پیمانکاران یهودی از سرزمین های هانوور و هسه فراهم می آوردند، تهاجم به آمریکا و هند را، به عنوان اهداف اصلی استراتژی جنگی بریتانیا، آغاز نمود. در این زمان نیروهای پروس، به رهبری فردریک کبیر، خواهرزاده جرج دوم و متحد دربار بریتانیا و هانوور، در قاره اروپا درگیر جنگ با فرانسه بود و پیت در کانادا و جزایر هند غربی و شبه قاره هند و آفریقا، سال 1759 اوج افتخارات و پیروزی های پیت است. به تعبیر بریتانیکا، اینک «دست، چشم و صدای پیت در همه جا شنیده می شد» و نام او در همه جای جهان شناخته و مایه هراس بود. بدینسان، در زمان انعقاد پیمان صلح 1763 بریتانیا به نیروی مسلط و برتر شبه قاره هند و شمال آفریقا بدل شد؛ جزیره مینورکا، در دریای مدیترانه، را به عنوان پایگاه در اختیار داشت و مستملکات وسیعی را در آفریقا و جزایر هند غربی به چنگ آورده بود.

بریتانیکا از فردریک دوم (کبیر) به عنوان یکی از دو یا سه چهره درجه اول تاریخ آلمان یاد می کند و می نویسد: «او از نخستین کسانی است که آگاهانه اصول استبداد روشنگرانه یا خودکامگی خیرخواهانه را تجسم بخشید». دستاوردهای این «استبداد روشنگرانه» چه بود که چنین مورد تکریم است؟

در ساختار نظامی گرایی که فردریک بنیان نهاد، ارتش محور اصلی تمامی سیاست های حکومت بود و افزایش درآمدهای دولت هدف استخدام مزدوران نظامی بیشتر و تأمین آذوقه و تجهیزات و سایر مخارج ارتش را دنبال می کرد. ارتش پروس در زمان مرگ فردریک به 190 هزار تن رسید که حدود 80 هزار نفر از ایشان اتباع پروس و بقیه مزدوران نظامی بودند. برای تأمین مخارج این قشون بزرگ مالیات های سنگین از مناطقی اخذ می شد که بخش عمده سکنه آن را مردم فقیر تشکیل می دادند. به نوشته بریتانیکا، نظامی گری فردریک «بازار بزرگی برای تسلیحات و منسوجات پشمی مورد نیاز لباس نظامیان» فراهم ساخت.(26) بدینسان، حکومت خودکامه و نظامی گرای فردریک دوم بستر بسیار مناسبی برای تکاپوی سوداگران و ماجراجویان آفرید و در زمره فعال ترین و بهره مندترین ایشان شبکه ای از یهودیان بودند. دائرة المعارف یهود می نویسد در طول جنگ هفت ساله برخی یهودیان از طریق پیمانکاری قشون و ضرابخانه پروس ثروتمند شدند.(27)

سربازان پروسی سرف هایی بودند که در زمان صلح در روستاهای خویش به زراعت اشتغال داشتند و در زمان جنگ در زیر فرمان مالکین در جبهه حضور می یافتند. تارله ساختار نظامی گرای دولت پروس را چنین توصیف کرده است:

ارتش پروس انعکاسی از ساختمان حکومتی بود که سرواژ پایه هایش را به وجود می آورد. سرباز پروسی دهقان برده ای بود که هنوز پشت از ضربات شلاق ارباب راست نکرده، باید تن به ضربه های پهنه شمشیر افسران می داد. غلامی بود که باید سیلی و لگدهای بالادستان را تحمل کند و بنده وار مطیع رؤسایش باشد. او می دانست هرچند هم شجاعانه و با جان و دل بجنگد، سرنوشت بهتری در انتظارش نخواهد بود. تنها اشراف می توانستند به مقام افسری برسند و برخی از آنان از اینکه با سربازانشان به شقاوت رفتار می کنند، به خود می بالیدند زیرا اساس انضباط را در ظلم می دیدند. افسران تنها در سنین پیری به درجه ژنرالی می رسیدند آن هم به شرطی که اصل و نسب بزرگی داشته باشند.... فردریک دوم عقیده داشت که تنها یک انضباط شدید می تواند سرباز رنجدیده و درمانده را به میدان جنگ سوق دهد. او روزی به یکی از ژنرال های نزدیک خود گفته بود «تعجب من از این است که چگونه من و تو در میان سربازان مان در امان هستیم».(28)

لسینگ، متفکر ماسون آلمانی، پروس زمان خود را «بنده خوترین کشور اروپایی» توصیف کرده است. در دوران حکومت فردریک سکنه بخش هایی از سرزمین پروس به کلی در جبهه های جنگ از میان رفتند و برای تأمین نیروهای انسانی این مناطق سیاست جذب مهاجرین در پیش گرفته شد و در نتیجه بیش از 300 هزار تن از سکنه سایر مناطق اروپا به پروس مهاجرت کردند.(29) بنابراین، حکومت فردریک جز سیه روزی ارمغانی برای اکثریت مردم پروس نداشت. ازینرو طبعاً فردریک محبوب مردمش نبود و میرابو فرانسوی که در زمان مرگ او در برلین حضور داشت در مردم نشانی از تأسف ندید.(30)

پدربزرگ و پدر فردریک به امپراتوری روم مقدس و سلطنت هابسبورگ وفادار بودند و چون سایر حکمرانان محلی آلمان خود را تابع وین می دانستند. فردریک دوم این نوع از رابطه را نپذیرفت و نام او در تاریخ به عنوان حکمرانی به ثبت رسید که حاکمیت امپراتوری هابسبورگ بر بخش مهمی از قاره اروپا را به چالش گرفت و خصومت پروس و اتریش را به عنصری اساسی در تحولات سیاسی اروپای سده بعد بدل نمود. از اینروست که بریتانیکا تلاش برخی مورخین سده های نوزدهم و بیستم را که می کوشند فردریک دوم را پیشگام «وحدت ملی آلمان» جلوه دهند «بکلی نادرست» می خواند. در واقع فردریک نه تنها بنیانگذار «ناسیونالیسم آلمانی» نیست بلکه به عنوان عامل اساسی در فروپاشی امپراتوری آلمانی روم مقدس شناخته می شود که سرانجام ناپلئون به حیات آن به طور کامل پایان داد. به این دلیل است که وی بعدها به عنوان عامل اصلی عدم استقرار دولت واحد و بزرگ سرزمین های آلمانی زبان مورد نکوهش شدید برخی مورخین آلمانی قرار گرفت.(31)

فردریک کبیر و فراماسونری

بریتانیکا فردریک دوم را به عنوان یکی از بنیانگذاران سازمانهای اطلاعاتی دنیای غرب می شناساند و برخی «نوآوری های اساسی» را در ساختار و آموزش نهادهای فوق مرهون او می داند.(32) دوران سلطنت فردریک به عنوان دوران تکاپوی شدید فراماسونری در پروس نیز شناخته می شود و در واقع فراماسونری هم در ساختار سیاسی پلیسی و متمرکزی که فردریک تأسیس کرد و هم در سیاست خارجی او دارای کارکردهای مهم امنیتی و اطلاعاتی (جاسوسی و دسیسه گری) بود.

فردریک دوم در ماههای نخست سلطنتش، در 13 سپتامبر 1740 در کاخ برلین خویش لژی بنیان نهاد، گروهی از دوستان خود و رجال بلندپایه آلمانی و غیرآلمانی را به عضویت آن در آورد و این نهاد جدید ماسونی را به مرکز و قلب فراماسونری پروس و به یکی از متنفذترین نهادهای ماسونی اروپا بدل کرد. این سازمان ابتدا «لژ سه جهان» نام داشت و در سال 1744 به «گراندلژ سه جهان»(33) ارتقاء یافت. سازمان فوق طبق نظام ماسونی انگلستان و بر اساس قانون اساسی اندرسون فعالیت می کرد. فردریک در مقام متولی اعظم این سازمان جای داشت و در اوقاتی که از مشاغل دولتی و نظامی فراغت می یافت در جلسات آن شرکت می کرد. علاوه بر فردریک دوم، از اعضای نامدار این لژ باید به اگوستوس ویلهلم هوهن زولرن (برادر فردریک و پدر فردریک ویلهلم دوم پادشاه بعدی پروس)، کارل هوهن زولرن (حاکم برگزیننده براندنبورگ) فردیناند (دوک برونسویک)(34) و فردریک ویلهلم (دوک هلشتاین) اشاره کرد. فردیناند برونسویک به خاندان ولف/ هانوور/ برونسویک تعلق داشت و عموزاده اعضای خاندان سلطنتی انگلیس بود. او در دوران جنگ هفت ساله مدتی فرماندهی قشون متفقین را به دست داشت، در سال 1170 از سوی گراندلژ انگلستان در مقام استاد اعظم گراندلژ ناحیه ای برونسویک منصوب شد، در ژانویه 1771 به عضویت طریقت مراقبه کامل درآمد و مدتی استاد اعظم آن بود. فردریک ویلهلم هلشتاین هفت سال بعد از عضویت در سازمان «سه جهان» در سال 1747 آجودان استاد اعظم گراندلژ فوق شد.(35) این دوک هلشتاین از اسلاف پطر سوم و تزارهای بعدی روسیه است(36) و بنابراین عجیب نیست که پطر سوم پس از صعود به سلطنت روسیه سیاست ضد پروس ملکه الیزابت پطروونا را دگرگون کرد و در مقام «ستایشگر پرحرارت و کور فردریک دوم» جای گرفت. و عجیب نیست که در دهه های پسین با نقش بزرگ «گراندلژ سه جهان» و «طریقت مراقبه کامل» در سیاست و فرهنگ روسیه مواجهیم. زامویسکی درباره نقش فردریک دوم پروس در اداره ی فراماسونری روسیه می نویسد:

بخش بزرگی از ماسون های روسیه را لژ سه جهان فردریک در برلین اداره می کرد که حتی بایگانی اسناد ایشان را نیز نگهداری می نمود. سپس، آلمانی ها در سن پطرزبورگ و مسکو طریقت مراقبه کامل را برپا کردند.(37)

در دوران استاد اعظمی فردیناند برونسویک در طریقت مراقبه کامل، مدتی شوارتس نماینده فراماسونری روسیه در نزد او بود.(38) بنابراین، کاملاً روشن است که چرا ماسون نامداری چون ژنرال لرد جیمز کیت اسکاتلندی یک پا در دربار روسیه داشت و پای دیگر در دربار پروس. ژنرال کیت دوست صمیمی و همدم فردریک دوم بود و در سال 1747، هفت سال پس از انتصاب در مقام استاد اعظمی ناحیه ای فراماسونری روسیه، حاکم برلین (پایتخت پروس) و فیلدمارشال قشون فردریک دوم شد. یکی از دلایل سرکوب نویکوف و سایر ماسون های روسیه، اطلاع کاترین دوم از ارتباطات پنهان ایشان با دربار فردریک دوم و هراس از تکرار دسیسه ای مشابه با آن بود که خود وی را به قدرت رسانید.

دومین سازمان مهم ماسونی پروس که در سال 1750، ده سال پس از صعود فردریک دوم، تأسیس شد و تا سال 1780، به مدت سی سال، شبکه های گسترده و متنفذ خویش را در سراسر این کشور و بخش مهمی از قاره اروپا گسترد و در دسیسه های سیاسی این دوران نقشی بزرگ و کم نظیر ایفا نمود، «طریقت مراقبه کامل»(39) است.

بنیانگذار این طریقت فردی به نام کارل گاتهلف هاند است که با عنوان اشرافی بارون فن هاند(40) شهرت دارد. هاندن از یک خانواده اشرافی پروتستان بود، سرشتی ماجراجو داشت، در بیست سالگی به عنوان عضو هیئت دربار ساکسونی به فرانکفورت رفت، در 20 مارس 1742 در این بندر به فراماسونری پیوست و سپس به سفر در فرانسه و هلند و انگلستان پرداخت. در سال 1743 در پاریس به عضویت فرقه شهسواران معبد درآمد و به عنوان استاد اعظم ناحیه ای این فرقه در پروس منصوب شد.(41) گفته می شود فردی به نام لرد کلمارناک،(42) از اشراف اسکاتلند و فردی که نام او روشن نیست و از وی با عنوان «شهسوار پر سرخ» یاد می شود، هاند را در پاریس به فرقه شهسواران معبد جلب کردند. این سازمانی است که درباره آن چیزی نمی دانیم جز اینکه در رأس آن مقامی جای داشت که «برتر ناشناخته» نامیده می شد.(43) سفر هاند به فرانسه مقارن با واپسین ماه های تکاپوی شوالیه رمزی در این کشور است و بنابراین محتمل است که «شهسوار پر سرخ» فوق الذکر همان شوالیه رمزی اسکاتلندی باشد.

بارون فن هاند پس از بازگشت به برلین فرقه مراقبه کامل را تأسیس کرد و در رأس سازمانی به شدت پنهان و منظم جای گرفت که شبکه های آن در بخش مهمی از اروپای غربی حضور داشت و عالی ترین مقام آن همان «برتر ناشناخته» مقیم بریتانیا بود.(44) این ساختار با نظام خودکامه و متمرکزی که فردریک ایجاد نمود همخوانی کامل داشت. کویل تاریخ سی ساله این سازمان را شبیه به داستان های هزار و یکشب می یابد که سخت با دسیسه پیوند خورده است.(45) سیمای این «برتر ناشناخته» ظاهراً در هاله ای از رمز و راز پنهان بود. پس از مرگ هاند حکمرانان محلی آلمان اوراق شخصی او را کاویدند تا نشانه ای از «برتر ناشناخته» بدست آورند و چیزی نیافتند. گولد می نویسد تعداد زیادی از پرنس های آلمانی وفاداری خود را به «طریقت»، «برتر ناشناخته» و بارون فن هاند ابراز داشتند. در کتاب گولد نام تعداد زیادی از حکمرانان و شاهان محلی اروپای مرکزی که عضو این سازمان بودند مندرج است: کارل (گراند دوک مکلنبورگ- استرلیتس)(46) که مدتی ژنرال ارتش بریتانیا و سپس مدتی حکمران هانوور بود، پرنس کارل کورلند(47) که در سال 1772 به طریقت مراقبه کامل پیوست، پرنس فردریک اگوست برونسویک (برادرزاده دوک فردیناند)، کارل دوک هسه کاسل، پرنس هسه دارمشتات، پرنس ناسو، دوک گوتا و غیره و غیره. اینان حامیان و متولیان طریقت مراقبه کامل در قلمرو خود بودند و عموماً استاد سازمان فرقه در سرزمین های تحت فرمان خود.(48)

نکته مهم دیگر در زندگینامه بارون فن هاند، پیوند نزدیک او با فردی یهودی به نام لوخت(49) است که به نام جانسون(50) نیز شهرت داشت. این لوخت یهودی قبلاً با نام «بکر»(51) منشی حاکم آلمانی انهالت- برنبورگ(52) بود. «جانسون» در سال 1763 در محافل ماسونی شهر ینا(53) پدیدار شد و مدعی گردید یک انگلیسی است که قادر به تکلم به زبان آلمانی نیست و از سوی «برتر ناشناخته» اعزام شده، با او در اسکاتلند در تماس است و مجری اوامر اوست. هاند این دعاوی را پذیرفت و وی را در سمت «پیشکسوت اعظم»(54) فرقه منصوب کرد. معلوم نیست به چه دلیل کمی بعد میانه هاند و «جانسون» بهم خورد و با دسیسه هاند، د ر 24 فوریه 1765 یهودی فوق به اتهام جعل سند و دزدی به زندان افتاد و در 13 مه 1775 در زندان مرد. ماکی از لوخت به عنوان «شیاد ماسون» یاد می کند و گولد می نویسد: «اینکه این جانسون که بود شاید هیچگاه روشن نشود»(55). با ادعای مورخین ماسون نمی توان موافق بود و هاند و سازمان مخوف اطلاعاتی فردریک دوم را چنان ساده لوح انگاشت که یک «شیاد» به سادگی در آن نفوذ کند و به صرف ادعای داشتن ارتباط با «برتر ناشناخته» در مقام «پیشکسوت اعظم» مهمترین سازمان پنهان پروس قرار گیرد. در میان یهودیان نامدار معاصر نام «جانسون» فراوان است. معهذا، تنها فردی را که به نام «لوخت» می شناسیم حاخامی به نام اسحاق لوخت است که در دهه 1860 رئیس «انجمن صلیب سرخ» و عضو شورای دولتی آموزش و پرورش ایالت لوییزیانای آمریکا بود.(56) نسبت خویشاوندی این ربی اسحاق لوخت با لوخت فوق الذکر روشن نیست.

بهرروی، شبکه سازمان «مراقبه کامل» به سرعت از پروس و سرزمین های آلمانی نشین فراتر رفت و شعب آن در لیون و بوردو (فرانسه)، ایتالیا، سویس، هلند، روسیه و دانمارک نیز تأسیس شد.(57) درباره ی نقش این سازمان در روسیه و فرانسه سخن گفته ایم. یادآوری می کنیم که تعدادی از بنیانگذاران گراند اوریان فرانسه از اعضای طریقت مراقبه کامل بودند و گراند اوریان در سال 1775 طی پیمانی تابعیت سازمان فوق و «برتر ناشناخته» را پذیرفت و بدینسان به تابعی از سیاست های الیگارشی ماوراء بحار لندن و به «اسب تروا»ی دشمن (فردریک دوم پروس) در درون سرزمین فرانسه بدل شد.

در واپسین سال های زندگی بارون فن هاند سازمان مراقبه کامل دستخوش فساد و اختلافات شدید و انشعابات درونی شد. سرانجام بار دیگر فردی به نام کنت زینندورف(58) با حمایت فردریک دوم به قدرت فائقه محافل ماسونی پروس بدل گردید و سازمانی متمرکز ایجاد نمود. این کنت زینندورف طبیب بود و فردریک وی را در مقام پزشک کل ارتش پروس گمارده بود. زینندورف در سال 1765 به عنوان استاد اعظم گراندلژ سه جهان منصوب شد و در 9 اوت 1766 گراندلژ فوق رسماً به طریقت مراقبه کامل بارون فن هاند پیوست و در آن ادغام شد. معهذا، کمی بعد زینندورف از سازمان بارون فن هاند جدا شد و رأساً به فعالیت های ماسونی پرداخت و در سال 1768 «گراندلژ ملی تمامی فراماسون های آلمانی»(59) را تأسیس کرد.(60) سازمان زینندروف نیز تابع گراندلژ انگلستان بود.

این گراندلژ تنها سازمان ماسونی سرزمین های آلمانی نشین در واپسین سالهای سده هیجدهم نبود. در دوران فوق طریقت های ماسونی دیگری نیز پدیدار شد. یکی از مهمترین آنها «گراندلژ سلطنتی یورک دوستی»(61) است که در سال 1765 تأسیس شد و متولی و قیم آن دوک یورک، برادر جرج سوم انگلستان، بود. بعدها، دوک ساسکس، ششمین پسر جرج سوم و استاد اعظم گراندلژ متحده انگلستان (1813-1843)، این پیوند را با گراندلژ یورک آلمان تجدید کرد.(62)

در دهه های پایانی سده هیجدهم، همپای افول و انحلال سازمان مراقبه کامل و بر شالوده میراث آن، سازمانهای پنهانی و رازآمیز متعدد دیگری در اروپای مرکزی به شکلی عجیب پدیدار شدند. یک نمونه، فرقه «روزنکروتس طلایی»(63) است که در سالهای 1770-1790، به مدت بیست سال در جنوب آلمان از اقتدار فراوان برخوردار بود. این سازمان ساختاری به شدت مخفی و پیچیده داشت. هر «برادر» تنها «استاد» خود را می شناخت و نسبت به سایر اعضای فرقه شناخت نداشت. از او خواسته می شد که «فرزند خوبی باشد و درباره سازمان هیچ پرسشی نکند». مراقبت کامل در تمامی امور سازمان جاری بود. رهبران این سازمان «پدران ناشناخته»(64) نام داشتند و عضو سازمان هیچگاه شناختی از ایشان کسب نمی کرد. گفته می شد که در آغاز هر دهه «پدران ناشناخته» گرد می آیند، درباره پیشرفت کار در دهه گذشته مذاکره می کنند و برنامه دهه آینده را طراحی می نمایند. گولد می نویسد: «صدها تن از بهترین مردان آلمان» به این فرقه پیوستند و در زمره اعضای این فرقه برخی از حکام مقتدر محلی آلمان حضور داشتند. شاخه های این فرقه را فردی به نام فن شرودر(65) در روسیه گسترش داد.(66) علاوه بر شرودر فوق الذکر، فرد دیگری را با نام فردریک لودویگ شرودر(67) می شناسیم که احتمالاً از خویشان اوست. گولد از این شرودر به عنوان «یکی از برجسته ترین مصلحین فراماسونری آلمان» یاد می کند. شرودر از جوانی به عضویت فراماسونری درآمد، در سالهای 1787-1799 استاد «لژ امانوئل» در سالهای 1799-1814 جانشین استاد اعظم گراندلژ ناحیه ای ساکسونی سفلی و از سال 1814 تا زمان مرگ استاد اعظم گراندلژ هامبورگ بود.(68)

سازمان دیگر، ایلیومیناتی باواریا(69) (روشنگران باواریا) است که شبکه آن در اواخر سده هیجدهم در جنوب آلمان گسترش یافت. این سازمان را یک کشیش سابق یسوعی به نام آدام ویسهاوپت(70) در اول مه 1776 تأسیس کرد. در سال 1780 ماسونی به نام بارون فن کنیگه(71) به عضویت این فرقه درآمد و آن را طبق اصول ماسونی تجدید سازمان داد. کنیگه متولد هانوور بود و از سال 1772 در کاسل به عضویت طریقت مراقبه کامل درآمد. وی از درباریان و نزدیکان خاندان های هانوور و هسه کاسل بود. این سازمان به فعالیت های خصمانه علیه کلیسای رم دست زد و لذا در میان کاتولیک ها، که اکثریت سکنه باواریا را تشکیل می دادند، به شدت منفور شد. در نتیجه، در 22 ژوئن 1784 کارل تئودور ویتلزباخ، حاکم برگزیننده باواریا، به سرکوب آن و سایر سازمانهای ماسونی فعال در باواریا دست زد. ویسهاوپت به دوک نشین ساکس- گوتا گریخت و تا زمان مرگ مشاور ارنست دوم،(72) دوک ماسون این منطقه، بود.

به نوشته ماکی، طریقت ایلیومیناتی در آغاز گسترش فراوان یافت، تعداد کثیری به عضویت آن درآمدند که برخی از ایشان در زمره ی برجسته ترین شخصیت های آلمانی بودند و لژهای آن در فرانسه، بلژیک، هلند، دانمارک، سوئد، لهستان، مجارستان و ایتالیا ایجاد شد. گولد نیز به عضویت برخی از نامدارترین شخصیت های آن عصر در فرقه فوق اشاره دارد ولی تأکید می کند که درباره ی اهمیت این سازمان نباید اغراق کرد زیرا هیچ نویسنده ای شمار اعضای آن را بیش از دو هزار نفر ذکر نکرده است. بهرروی، به تعبیر گولد، یا فرار ویسهاوپت و دوستانش، بساط سازمانی ایلیومیناتی و به همراه آن فراماسونری از جنوب آلمان برچیده شد.(73)

چنانکه دیدیم، فرقه «روشنگران باواریا» (ایلیومیناتی) را باید به عنوان یک سازمان پنهان سیاسی با کارکردهای جدی دسیسه گرانه ارزیابی کرد که طی قریب به یک دهه فعالیت خود مبارزه با مذهب کاتولیک و کلیسای رم را در جنوب آلمان دنبال می نمود.

پی نوشت ها :


1. Frederick I (1657-1713)
2. Frederick William, The Great Elector [Der Grosse Kurfürst] (1620-1688)
حاکم برگزینننده براندنبورگ و دوک پروس (1640-1688). در تاریخنگاری اروپا به «برگزیننده کبیر» شهرت دارد. فردریک ویلهلم پسر ارشد جرج ویلهلم براندنبورگ و الیزابت شارلووت پالاتینیت (خواهر فردریک پنجم پالاتینیت و نوه ویلیام خاموش) است. در سنین 14 تا 18 سالگی در هلند اقامت داشت. در این سالها در حوزه علمیه لیدن تحصیل نمود و در 1646 با دختر فردریک هنری، پرنس اورانژ و کنت ناسو، ازدواج کرد. فردریک هنری کوچکترین پسر ویلیام خاموش است که پس از برادرش، موریس، در مقام سومین حاکم موروثی جمهوری هلند (1625-1647) جای گرفت. با مرگ فردریک هنری، پسرش ویلیام دوم اورانژ، به حکومت رسید که داماد چارلز اول، پادشاه بریتانیا، بود. حکومت ویلیام دوم دیری نپایید. وی در نوامبر 1650 به بیماری آبله درگذشت و حکومت هلند به پسر نوزادش، ویلیام سوم، انتقال یافت. در این زمان، الیگارشی آمستردام، که از حکومت اقتدارآمیز ویلیام دوم دلخوشی نداشت، قانونی وضع کرد و حکومت اعضای خاندان اورانژ بر هلند را ممنوع نمود. در سال 1660 مادر ویلیام در گذشت و شوهر عمه اش، فردریک ویلهلم براندنبورگ، سرپرستی او را به دست گرفت. سرانجام، با تلاش فردریک ویلهلم، در فوریه 1672 ویلیام اورانژ به حکومت هلند رسید. در دوران پسین، فردریک ویلهلم به همراه ویلیام اورانژ به عنوان بنیانگذاران و ارکان «اتحاد بزرگ» علیه لویی چهاردهم فرانسه شناخته می شوند. به نوشته بریتانیکا (1998) فردریک ویلهلم زمانی قصد داشت در ساحل گینه (آفریقا) مستعمره ای تأسیس کند. این مر قطعاً به تأثیر از پیوندهای هلندی/ یهودی او بود. «برگزیننده کبیر» در 9 مه 1688، شش ماه قبل از ورود قشون ویلیام اورانژ به خاک انگلستان و آغاز «انقلاب شکوهمند» درگذشت و آنقدر زنده نماند تا صعود دست پرورده خود را به سلطنت بریتانیا ناظر باشد.
3. Sophia Dorothea of Hanover (1687-1757)
4. Frederick William I (1688-1740)
5. Taler, Thaler (German Dollar)
سکه حکمرانان آلمانی در سده های پانزدهم تا نوزدهم میلادی، «دلار» (دالر) کنونی، که از سال 1794 به صورت سکه نقره در ایالات متحده آمریکا ضرب شد، شکل دیگری از این واژه است.
6. Britannica, 1977, vol. IV, p. 297.
7. Dr. Jaenisch (d. 1781)
8. Thuanus [du Thom]
9. Karl Sarry
10- هامبورگ، واقع در شمال آلمان- در کناره رودخانه های الب و الستر و حاشیه دریای شمال، در آغاز قلعه ای در حاشیه جنگل «هام» بود و «هامبورگ» (قلعه ای در هام) نام داشت. این دژی است که شارلمانی در حوالی سال 810 میلادی برای جنگ صلیبی علیه قبایل شمال اروپا ایجاد کرد و در سال 835، در زمان سلطنت لویی پرهیزکار (پسر شارلمانی)، به مرکز اسقف نشینی بدل شد که وظیفه گسترش مسیحیت را در میان «کفار شمال اروپا» (دان ها و اسلاوها) به دست داشت. به تبع ماهیت جنگ های توسعه طلبانه فوق و سیاست های لویی، از این زمان بازار مهم فروش برده و کانون استقرار و تکاپوی تجار یهودی برده بود. تجار ساکن هامبورگ در جنگ صلیبی سوم نقش مهمی ایفا نمودند و به پاس آن امپراتور روم مقدس طی فرمان سال 1189 امتیازات ویژه ای به ایشان اعطا کرد. این شهر در چارچوب امپراتوری روم مقدس به عنوان «بندر آزاد» شناخته می شد یعنی تابع حکام محلی همجوار نبود و تنها از شخص امپراتور تبعیت می کرد. هامبورگ از اوایل سده شانزدهم به یک کانون مهم پروتستانی و مرکزی برای استقرار مهاجرین لوتری، کالونی و یهودی بدل گردید و به عنوان بندری «جهان وطنی» شهرت یافت. در همین سده اهمیت تجاری فراوان یافت و به یکی از کانون های مهم استقرار مارانوها (یهودیان مخفی شبه جزیره ایبری) بدل شد. در سال 1558 یهودیان و سایر صرافان و تجار هامبورگ بازار بورس این ش